Comic Strip-Cartoon-Animation

19 April 2004

شاید کوچک بود!

شاید در را محکم بست ، چون هیچ یک از اهالی ساختمان صدای بهم خوردن در را که در راهرو پیچیده بود نشنید،کیفش را به روی میز نهار خوری پرت کرد ، لباسهایش را در آورد و رفت طرف حمام،شاید خودش را در آینه ندید،شاید هم دید،چون همیشه این کار را می کرد ...از روبه رو از پهلو...سینه هایش کوچک بود این موضوع آزارش می داد ...
بخار روی شیشه را با دست پاک کرد و به خیابان خیره شد .
-همین جا پیاده می شم...چقدر می شه؟
-صدو پنجاه تومان...
-غلط کردی ...هرروز دارم میام ...
-بله؟
صد تومان انداخت جلوی راننده و پیاده شد.شاید راننده بهش گفت لاشی ولی برایش مهم نبود! شاید هم نشنید چون ماشین عقبی مدام بوق میزد.
در را محکم بست،کیفش را به روی میز نهار خوری پرت کرد ، لباس هایش را در آورد و رفت طرف حمام...
کنار خیابان ایستاد...
- سر ظفر....
ماشین ترمز کرد، سوار شد...شاید تمام راه به موهای نامرتب مسافر صندلی جلو خیره شده بود...شاید هم از اینکه سینه هایش آنطور که که دوست داشت نبود ناراحت بود بخار روی شیشه را با دست پاک کرد و به خیابان خیره شد .
-همین جا پیاده می شم...چقدر می شه؟
پول را داخل کیفش گذاشت و از خانه قدیمی بیرون آمد.باران می بارید سریع وارد سوپر مارکت شد...
-یک بسته کنت...از این ها هم بدید... 
شایدمنظورش از اینها یک بسته نوار بهداشتی بود، شایدهم یک بسته چیبس پیاز جعفری!
باران آرامتر می بارید،کنار خیابان ایستاد...
- سر ظفر....
لباسهایش را در آورد وکنار مرد خوابید،احساس می کرد مرد شبیه انسانهای اولیه رفتار می کند،انگار برای اولین بار است که کنار یک زن می خوابد،فنرهای تخت صدا می داد،به صورت مرد نگاه کرد ،مرد کاملا در عالم خودش بود ،صدای فنر های تخت بیشتر شده بود....
لباسهایش را پوشید ،آرایشش را در ست کرد و وقتی داشت مانتو اش را می پوشید
مرد به کنارش آمد و یک دسته اسکناس را گذاشت کنار کیفش...شاید مرد هنوز لباسشو نپوشیده بود شاید هم هنوز دوست داشت کنار دختر بخوابد. پول را داخل کیفش گذاشت و از خانه قدیمی بیرون آمد.باران می بارید سریع وارد سوپر مارکت شد...
کنار خیابان ایستاده بود،ماشین ترمز کرد یک پیکان قدیمی ، راننده سرش را جلو آورد 
-چقدر می گیری؟
-بیست و پنج
-گرون نیست؟
جواب نداد
-خیلی خب ،بیا بالا
باران شروع به باریدن کرد.شاید خیلی زود به خانه مرد رسیدند...همه چیز کهنه وقدیمی بود ،لباسهایش را در آورد وکنار مرد خوابید،احساس می کرد مرد شبیه انسانهای اولیه رفتار می کند،انگار برای اولین بار است که کنار یک زن می خوابد...
شاید سینه هایش کوچک بود ! شاید خودش اینطور فکر می کرد!