Comic Strip-Cartoon-Animation

30 May 2008

خاطره گوسفندی!

در آرشیوم مطلب طنزی را پیدا کردم مربوط به زمان قبل از انتخابات . مطلب در ادامه گوسفندانه ها نوشته شده بود و تاریخش به ۱۲ خرداد ۸۴ باز می گردد برداشتهای جالبی از نگاه گوسفندان مطرح شده بود . حالا که چند سالی از آن زمان می گذرد بد ندیدم تا آن را دوباره در وبلاگ بگذارم . شاید دوباره خواندنش  جالب باشد . بخصوص که یک حالت پیش گویی هم در آن دیده می شود . قسمت آقای احمدی نژاد.

27 May 2008

چرا؟

بخش خبری ٢٠:٣٠ یکی از بخش های خبری مورد توجه مردم است . چرا؟


22 May 2008

ای کاش...

سالها مراجعه به دکترهای متخصص برای جدا کردن ما از یک دیگر بی فایده بود و من هر روز لعنت می فرستادم به روزی که تو را در آغوش کشیدم و آرزو کردم: ای کاش تا آخر عمر در آغوش هم  بمانیم!


 

13 May 2008

پازل

بعد از سقوط هواپیما وبعد از آن که تکه پاره های تنم را جمع کردند و پس از آن در گور ریختند هفته ها داشتم اون زیر مثل پازل  تکه هایم را کنار هم می چیدم .حالا که همه چیز را درست سرجایش گذاشتم می بیتم انگشت شصت پای چپم با یکی دیگر از مسافران آن هواپیما اشتباه شده ....خیلی کلافه ام ...نمی دونم باید با کی  قضیه را مطرح کنم.

11 May 2008

خدا را شکر!

همیشه به نظر می رسد چندسال قبل از تحولات اجتماعی هنر به بهترین شرایط خودش در جامعه می رسد.در انتهای دوران مشروطه وپیش از روی کار آمدن رضا خان و همین طور قبل از انقلاب اسلامی و در اواخر دوران پهلوی شاهد تکامل هنر در جامعه بودیم .این نوع تکامل را در تاریخ کشور های دیگر هم می توان یافت.
در جایی خواندم هنر مندان ده سال جلوتر از جامعه حرکت می کنند و شاید همانند کلاغها جلوتر از وقوع زلزله دسته جمعی ویک صدا آواز می خوانند.
اینها را گفتم تا به این تیجه برسم که خدا را شکر! قرار نیست به این زودی ها در کشورمان تحولی به وقوع بپیوندد و دلیلش سیر نزولی هنر در جامعه امروز ماست.

02 May 2008

نگهبان

قدیمها دوستی داشتیم که همیشه حرفها و خاطرات عجیبی برای مان تعریف می کرد. یک بار که صحبت سربازی بود می گفت:
یک روز در سربازی خارج از گروهان به تنه درختی تکیه داده بودم و کتاب می خواندم .ارشد گروهان که متوجه من شده بود به طرفم  آمد و با فریاد  گفت:
-سرباز داری چه کار می کنی؟
من هم با خونسردی پاسخ دادم :
-دارم نگهبانی می دهم!
ارشد با عصبانیت و تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:
-تو که داری کتاب می خونی؟
من هم جواب دادم :
-احمق جان دارم از ادبیات و تمدن این مرز و بوم نگهبانی می دم! مگه نمی بینی!
از اون روزها خیلی گذشته و هنوز دوستمان در حال نگهبانی دادن است البته این بار با بازی در نقش شهریار. اردشیر رستمی را می گویم ...