قدیمها دوستی داشتیم که همیشه حرفها و خاطرات عجیبی برای مان تعریف می کرد. یک بار که صحبت سربازی بود می گفت:
یک روز در سربازی خارج از گروهان به تنه درختی تکیه داده بودم و کتاب می خواندم .ارشد گروهان که متوجه من شده بود به طرفم آمد و با فریاد گفت:
-سرباز داری چه کار می کنی؟
من هم با خونسردی پاسخ دادم :
-دارم نگهبانی می دهم!
ارشد با عصبانیت و تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:
-تو که داری کتاب می خونی؟
من هم جواب دادم :
-احمق جان دارم از ادبیات و تمدن این مرز و بوم نگهبانی می دم! مگه نمی بینی!
از اون روزها خیلی گذشته و هنوز دوستمان در حال نگهبانی دادن است البته این بار با بازی در نقش شهریار. اردشیر رستمی را می گویم ...
همینه کاریکاتوریست شده!
ReplyDeleteسلام ممنون که اومدی پیشم
ReplyDeleteفرمان دادم تا بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک بسپارند تا اجزاء بدنم ذرات خاک ایران را تشکیل دهد ........ کوروش کبير
ReplyDeleteوحید جان ممنونم از لطفت.مطلب جالبی هم نوشتی.البته اگه کتاب رو پاره می کرد فرمانده بیشتر خوشش میومد.
ReplyDeleteسالاری
وحید جان ممنونم از لطفت.مطلب جالبی هم نوشتی.البته اگه کتاب رو پاره می کرد فرمانده بیشتر خوشش میومد.
ReplyDeleteسالاری
اردشیر رستمی دایره المعارف خاطره بود . اون خاطره های دیگه رو هم بگو وحید . واقعا چه روزهایی بود...
ReplyDeleteسلام وحید جان! چه عجب یادی از ما کردی! لینکت کردم
ReplyDeleteسلام ... خاطره جالبی بود
ReplyDeleteبا " دانشمند ! " و " کامنت " به روزم
ممنونم! این لطف شماست! :)
ReplyDeleteوبلاگت فوق العاده است. چند روزی هست که معتاد مطالبتم موفق باشید ، یا حق
ReplyDelete