چمدان هایم را بستم، هر آنچه دوست داشتم در آنها انباشته بودم.دوباره مرور کردم هرچه را که باید با خودم می بردم .چمدان لباسها چمدان پول و چمدانی پر از خاطراتم.همه چیر مرتب بود . اما به یک باره تصمیم گرفتم هیچ کدام ار آنها را با خود نبرم . و بدون آنکه آنها را با خود داشته باشم به سفر بلندی رفتم .
چرا پس مردید ؟ تازه کشف شده بودید ها!!!
ReplyDeleteدرود بر وحید عزیز
ReplyDeleteنگفته بودی داستان هم می نویسی . (مث من )
جالب بود . مرسی از لینکم در وبلاگت.