Comic Strip-Cartoon-Animation

11 March 2004

گندیدگی یا تجزیه یا ...



کثافت !
ـ حرف دهنتو بفهم...
هر دو ساکت شدند...یک ساعت بود که به هم فحش می دادند و حالا انگار خسته شده بودند.
مرد کلافه بود اما زن با آرامش فقط به یک نقطه نگاه می کرد.
ـ ببخشید
ـ هرچی دلت خواست گفتی...
مرد از جایش بلند شد و به طرف زن رفت
ـ عصبانی بودم...ببخشید


مرد صورت زن را برمی گرداند و لبهایش را می بوسد
ـ حالا دیگه اخم نکن.




زن چیزی نمی گوید...مرد با دست کرمی را که وارد دهانش شده می گیرد و فشار می دهد تا له شود.صدای زنگ در توجه مرد را به خود جلب می کند.
ـ سلام...
مرد سعی می کند در زاویه ای مقابل در قرار بگیرد تا پیر زن داخل را نبیند.
ـ سلام.
ـ فکر کنم این بوی بد از خونه شما باشه
ـ من اینطور فکر نمی کنم!
پیر زن سعی می کند به داخل سرک بکشد ولی مرد مانع می شود
ـ ولی ...
ـ ولی نداره خانم محترم

ودر را می بندد.
ـ بهتره شام بخوریم
مرد به طرف اشپزخانه می رود و بعد از چند دقیقه بر می گردد زن همچنان به دسته گل پژمرده که روی میز غذا خوری است چشم دوخته.
ـ امشب هم حاضری می خوریم
مرد میز را اماده می کند بشقاب غذا را جلوی زن می گذارد و ظرف غذای خودش را می برد تا روی مبل غذا  بخورد .

ـ نمی تونی همین جا غذاتو بخوری؟
ـ می خوام تلویزیون ببینم
مرد تلویزیون را روشن می کند و روی مبل ولومی شود...
ـ می تونی اون ظرف خردل را بدی؟
ـ خودت بیا بر دار
مرد دوباره از جایش بلند می شودو به طرف میز غذا خوری می رود
ـ چرا غذاتو نمی خوری
ـ میل ندارم



زن هنوز به گلها خیره مانده
ـ توهم بیا پیش من
مرد ظرف غذا را کناری می گذارد و زیر بغل زن را گرفته و با زحمت کشان کشان اورا تا کنار مبل می برد.
ـ خب بشین اینجا
زن را می نشاند...زن به تلویزیون چشم دوخته
ـ بوی بدی میدی
زن حرفی نمی زند و مرد با ظرف غذا و خردل کنارش می نشیند.
ـ بهتره برم دکتر اعصاب
ـ همیشه بهت گفتم این کارو بکن
مرد خردل را روی سوسیس های سردش خالی می کند.

ـ مواظب باش نریزه
ـ مواظبم

ـ نمی خوای این ماجرای احمقانه رو تموم کنی؟
ـ باز شروع نکن
ـ چرا ؟...فکر می کنی تا کی می شه ادامه داد؟
ـ گفتم ادامه نده
ـ من نمی تونم
ـ گفتم خفه شو ادامه نده
زن ساکت است و به تلویزیون نگاه می کند
ـ تو احمقی که...
مرد عصبانی شده
ـ خفه شو

ـ تو احمقی که فکر می کنی میشه ادامه داد
مرد با عصبانیت ظرف غذا را به طرف زن پرت می کند
ـ تو جلوی تجزیه رو نمی تونی بگیری!
مرد گلوی زن را می گیرد وفشار می دهد
ـ خفه شو تا خفت نکردم
مرد گلوی زن را رها می کند و از او دور می شود
ـ همیشه وقتی عصبانی می شی همین کارو می کنی!
ـ خواهش می کنم ادامه نده
زن ساکت است .مرد دوباره به کنار زن بر می گردد و صورتش را نوازش می کند.
ـ من خستم ...به من فرصت بده فکر کنم...
مرد جواب خودش را می دهد.
ـ فرصتی نمونده!
مرد به موهای زن دست می کشد...موها کنده می شود! زن ساکت است . مرد دکمه های پیرهن زن را باز می کند.لباس زن را در می آورد و به زحمت لباس زیرش را ...بوی بدی در فضا پیچیده.
ـ نباید به این زودی تصمیم بگیری...
زن هنوز ساکت است و مرد به جای زن جواب خودش را می دهد
ـ تو وقتی عصبانی می شی هیچی نمی فهمی. سه روز پیش که سر اون مو ضوع لعنتی بحث می کردیم ....
مرد حرف خودش را قطع می کند و به سینه های زن خیره می شود قسمتی از سینه شکافته و کرم ها درون شکاف در هم می لولند...مرد به صورت زن نگاه می کند.
ـ دوستت دارم
و دوباره زن را می بوسد ...دهان زن هم پر از کرم است ... بوی گند جنازه همه جا را گرفته...
ـ دوستت دارم
مرد برای دوباره بوسیدن زن به طرفش خم می شود، یک دستش را روی سینه های زن می گذارد سینه زن به خاطر فشار دست له می شود و کرمها بیرون می ریزند.
ـ خدای بزرگ ببخشید حواسم نبود

زن ساکت است .





تصاویر ، هفت سال بعد به این نوشته افزوده شدند!

82 comments:

  1. ای باب اين عجب چيزی بود. حرف نداشت!

    ReplyDelete
  2. سلام ... خيلی جندش آور بود....

    ReplyDelete
  3. مهستا ( هوای پريدن آبی است)March 12, 2004 at 12:31 AM

    جالب بود و وحشتناک هنوز توی شوکم!!!

    ReplyDelete
  4. سلام انگار قبلا می دونستم

    ReplyDelete
  5. اين را قبلا هم خوانده بودم.

    ReplyDelete
  6. قبلا خونده بودم...شبيه يه تيکه از بوف کور به نظرم مياد...

    ReplyDelete
  7. مهستا ( هوای پريدن آبی است)March 20, 2004 at 7:09 PM

    آپ نمی فرماييد

    ReplyDelete
  8. داستان‌گوMarch 21, 2004 at 10:27 AM

    اين را در هفت دو يا سه، خوانده بودم/ به نظرم داستان خوبي بود/ ديالگ‌هاي‌ش رئال خوبي هستن/.

    ReplyDelete
  9. بوی گند جنازه همه جا را گرفته...

    ReplyDelete
  10. واقعا شکه شدم/. خيلی خيلی باحال بود/. وبلاگت دوباره مثل سابق جالب شده/. خدا ميداند چقدر دلم از دست آن فروق بازی ها پر بود/!

    ReplyDelete
  11. سلام تو که هنوز همونی

    ReplyDelete
  12. ممممم....اگه احساس تهوع رو بزاری کنار! از همه اين رمانس - تراژدی لذت بردم!

    ReplyDelete
  13. نمونه داستانی جالبي بود و بيش از اندازه به سبک هدايت. موفق باشيد.

    ReplyDelete
  14. داستان‌گوApril 13, 2004 at 9:37 AM

    وحيد، يك چيز تازه بنويس/.

    ReplyDelete
  15. اه حالم بهم خورد

    ReplyDelete
  16. آخرین خبر.نامه ی جدید یغما به شهیار قنبری.

    ReplyDelete
  17. روح سرگردانApril 19, 2004 at 6:50 PM

    تکراريه  که قربونت برم

    ReplyDelete
  18. خيلي بي هيجان و نپخته بود و داستان از اولش معلوم بود.

    ReplyDelete
  19. داستان جالبی بود  معرفت و وفای مرد هم قابل تحسین

    ReplyDelete
  20. سلام
    واسه اولین بار اتفاقی رسیدم به اینجا به نظرم فوق العاده بود همینطور داستانهای کوتاهتون.
    موفق باشید و مانا

    ReplyDelete
  21. جالب بود. اما شايد بهتر بود ديالوگ زن نبود و به جاي آن مرد از زبان خودش توهماتش را مي‌گفت.  

    ReplyDelete
  22. منظورم این بود که طوری نشون می دادی که داره فکر می کنه. راستش خودم هم نمی دانم چه طوری. شاید اگر صوت داشت می تونستی صدای زن رو به صورت نجوا نشان بدی یا صداشو اکو کنی اما نمی دونم چطور می شه این کار رو در داستان کرد.  

    ReplyDelete
  23. جوونیات یه بار سورئالیست رو له کرده بودیااا

    ReplyDelete
  24. [سلام.جالب بود.ولی خیلی چندش بود

    ReplyDelete
  25. وقتی تموم شد یخ کردم یه لحظه- خیلی ناز بود واقعا - مرسی

    ReplyDelete
  26. کارت خیلی درسته

    ReplyDelete
  27. احسان دهقانیDecember 23, 2008 at 6:30 AM

    خیلی خیلی قشنگ فضا رو ترسیم کردی.
    به نظر من این کارت حرفه ای تر از کامیک هات باد !

    ReplyDelete
  28. عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی :×

    ReplyDelete
  29. جالب بود چون تا حالا چنین چیزی نخونده بودم.اما اینکه چنین چیزی رو ساختی با این جزئیات و توی ذهنت پر و بال دادی....واسه خودت نشونه بدیه.مواظب باش. ولی کمیکها عالیند.موفق باشی

    ReplyDelete
  30. اه... اه... حالم به هم خورد... نه به اون کاریکاتورهات نه به این...!

    ReplyDelete
  31. آقا یه بار ما رو بردی بالا بعد کوبیدی زمین
    دیگه از این بلاها سره ما نیار

    ReplyDelete
  32. سلام

    از فروردین 87 تا اینجا دونه دونه خوندم و دیدم عالی بود .دمت گرم.

    ReplyDelete
  33. سلام
    من برعکس محمد از اینجا شروع کردم
    البته قبلا چندین طرح از شما را دیده بودم
    خیلی جالبند

    راستی به شما لینک دادم
    موفق باشید

    ReplyDelete
  34. سلام وحید جان
    واقعا عالی بود .می دونی تو این دنیای به ظاهر متمدن خودمون هنوز خیلی ها هستن که نمی فهمن طنز برای خنده نیست برای گریه است به حال خودمان چه درد عظیمی است خندیدن به چیزایی که هر روز توی همین محله های به متمدنمون هنوز شاهدشون هستیم . ولی می خندیم .وحید جان من یه حرفی دارم می گم ای کاش زمانی بمیرم که هنوز زنده ام .نمی دونم .....

    ReplyDelete
  35. داستانت خیلی تاثیر گذار و قشنگ بود ، شاید بشه گفت مدرن صادق هدایت. اما از اونجاییش که گفتی کرم را از دهانش بیرون آورد ، تابلو شد که زنه یک جسد پوسیدس ، اما بازم دمت گرم.....

    ReplyDelete
  36. نمي دونم چي بگم !
    سردرد گرفتم...

    ReplyDelete
  37. خیلی مزخرف بود

    ReplyDelete
  38. از سر کنجکاوی کامل وب لاگتونو خوندم می تونم بگم تو این چند سال انقد از خوندن بلاگ لذت نبرده بودم. اما این پستو که دیروز خوندم با اینکه خیلی خوشم اومد اما 24ساعت هیچی نمی تونم بخورم. از صادق هدایتم زنده تر نوشتین

    ReplyDelete
  39. ببخشید و لی حالت تهوه بمن دس داد

    ReplyDelete
  40. کمتر کسی این سبک رو می پسنده.
    به نظر من عالی بود.

    ReplyDelete
  41. خوب اگه همون اولش کرمو نمیگفتی خیلی جذاب تر میشد!!!!

    ReplyDelete
  42. وحید جان خیلی عالی بود.واقعا تصور از دست دادن کسی که دوستش داری خیلی سخته چه برسه به . . .

    ReplyDelete
  43. جالب بود؛
    نمی‌دونستم قدرت قلمت هم اینقدر خوبه.

    ReplyDelete
  44. bahid , kheili khoob e . karte wild wadi midi ? :)))

    ReplyDelete
  45. جالب بود كه تا حالا اين پست را نخونده بودم متفاوت بود وحيد :)

    ReplyDelete
  46. راستش من فقط دو ساله با کارهات آشنا شدم، خوندن این مطلب به عنوان اولین کار واقعا من رو شوک زده کرد! خیلی جالب بود، خیلی هم تلخ... واقعا قشنگ نوشته بودی...

    ReplyDelete
  47. سلام وحید جان
    ممنون از تمام کارهای پر معنایت داستان عجیبی بود عجیب است که نمیتوانیم گاهی با زنده ها زندگی کنیم اما با مرده ها چرا؟؟؟مطلبت قابل تاءمل است و تلخ
    ممنون از اینکه باز هم برای ما ایمیل میدهی و ما را در داشته هایت سهیم میکنی هنرت گویاست
    موفق باشی

    ReplyDelete
  48. سلام!

    شاید واسه خیلی ها چندش آور باشه، دلیلش هم حس میکنم اینه که عشق رو درک نکردن!

    واقعآ فوق العاده بود، محشر بود...
    تنکس!

    ReplyDelete
  49. من که هیچی نفهمیدم... یعنی موضوع ساده بود... خوب زنه مرده ،مرده هم زنشو دوست داشته !!! یعنی پیچیده تر از اینه داستان؟ نمی دونم !!!

    ReplyDelete
  50. سلام اقای وحید ایده بسیار عالی ومدرنی داری امیدوارم که درزندگی هنری وشخصیت همیشه موفق وسربلند باشی

    ReplyDelete
  51. خیلی جالب بود

    ReplyDelete
  52. این رو خودت نوشتی اقا وحید ؟؟؟ عالیه ! سوژه بسیار خوبه ... تبریک به این استعداد جدید ...

    ReplyDelete
  53. درود دوست عزیز
    و ممنونم از دعوتت
    داستان جالبی بود و عشق ونفرت را با تصاویر خوب بیان کرده بودیدو با مهارت در یک داستان کوتاه تمام آبشن های مرگ وعشق وجنایت و بیماری شیزوفرنی را گنجانده بودید ممنونم لذت بردم

    ReplyDelete
  54. حمید رضا میرزادهMarch 14, 2011 at 2:17 AM

    یاد ستون «ایستگاه مرگ» توی مجله طنز و کاریکاتور افتادم. یادته وحید؟! یادش به خیر...

    ReplyDelete
  55. تــلــخ بــود وحــيـــد،خــيــلـــي تــلـــخ...

    ReplyDelete
  56. خوب بود ؛ اول گیج شدم ، بعد غافلگیر ، سپس ناراحت ،آفرین و سپاس.

    ReplyDelete
  57. اين که مي اين مي گين ايده جديد مديد اينا به نظرم چرت مي گين کار کار قشنگ و قوي بود اما ايده جديد نبود . . .

    ReplyDelete
  58. خيلي عالي بود
    خيلي زياد

    ReplyDelete
  59. سلام. یادش بخیر... یادم میاد این نوشته تو... چند بار خوندمش و به قلمت تحسین گفتم... هنوز هم عالی هستی... چقدر زود گذشت... چقدر بیشتر حس و حال خوندن و نوشتن داشتیم ... چقدر آزاد بودیم... یادش بخیر... به امید روزهای سبز پر از آزادی و شادی و هفتاد سالگی هفت... پاینده باشی

    ReplyDelete
  60. سلام
    هفت سالگی وبلاگت مبارک

    ReplyDelete
  61. تولدتت مبارک 120 ساله شی

    ReplyDelete
  62. سلام
    موضوع تکراری بود، ولی کار پرداخت قشنگی داشت که با ارزشش کرده بود. کارهای جدیدتون خیلی اصیل تر هستند و نوآوری بیشتری دارند. تبریک می گویم به خاطر پیشرفت در کار.

    ReplyDelete
  63. یکی از قشنگ ترین داستان هایی بود که تو عمرم خوندم، ممنون وحید

    ReplyDelete
  64. سلام استاد.
    یادش بخیر من اینو خیلی وقت پیش (البته 7 سال پیش نبود)توو وبلاگتون خوندم که 10 دقیقه مات این داستان شدم .
    فکر کنم جزء اولین مطالب وبلاگتون بود.
    همیشه سربلند و موفق باشید . سال نو مبارک.

    ReplyDelete
  65. in faza sazi matn mano yade bofe kore sadeghe hmayat mindaze

    ReplyDelete
  66. خیلی جالب بود!

    ReplyDelete
  67. هنوز تو شوکم واقعن زیبا بود

    ReplyDelete
  68. عزیزجان! نیازی نیست برای اینکه کیفیت بالایی داشته تصاویر، آنها را همان طور روی سایت بگذارید. خیلی زیاد است یک عکس وقتی یک مگابایت حجم دارد. شما می توانید از ادیتورهای مختلف عکس استفاده کنید و گزینه "کمپرس فور وب" را انتخاب کنید. تا ضمن کم حجم کردن آن کیفیت هم لحاظ شود.

    ReplyDelete
  69. منو کاملا برد تو فضا
    احسنت

    ReplyDelete
  70. آناهیتا-Angel_fn71April 8, 2011 at 12:22 PM

    نمیدونم بقیه چرا انقد خوششون اومده!!!البته سبک نوشتن خیلی قشنگ و خوب بود.ولی داستان از همون ابتدا معلوم بود و جذابیت و هیجانی نداشت.مخصوصن اونجایی که لو دادی کرم را از دهنش در آورد.

    به هرحال خیلی خوشحالم از آشنایی با وبلاگه شما.

    مرسی

    ReplyDelete
  71. بس متأثر شدم
    خیلی باحال بود ... تولد 7 سالگی وبلاگت مبارک

    ReplyDelete
  72. سلام وحید عزیز من چند سال که شمارو میخونم (میبینم ) اول اینکه تولد 7 سلگی تون مبارک دوم اینکه شما ف ی لتر نیستید !!! نمیونم چرا !! معجزه شده !!

    ReplyDelete
  73. وااااااااااااوووو، خیلی اتفاقی بعد این همه مدت دیدم اااااا، دوباره بلاگ زدی !!!!! اون زمان که پرشن بلاگ بودی، همیشه بهت سر می زدهم، یه مدت دنبالت گشتم، پیدات نکردم دادا :دی خوشحالم که میبینم هنوز پابرجایی، با کارایی که واقعا از دیدنشون لذت میبرم ... عاشق این نوشتت بودم.

    ReplyDelete
  74. نوشتن خوبه
    ادامه بده

    ReplyDelete
  75. فوق العاده بود. تبریک بابت این همه استعداد

    ReplyDelete