کثافت !
ـ حرف دهنتو بفهم...
هر دو ساکت شدند...یک ساعت بود که به هم فحش می دادند و حالا انگار خسته شده بودند.
مرد کلافه بود اما زن با آرامش فقط به یک نقطه نگاه می کرد.
ـ ببخشید
ـ هرچی دلت خواست گفتی...
مرد از جایش بلند شد و به طرف زن رفت
ـ عصبانی بودم...ببخشید
مرد صورت زن را برمی گرداند و لبهایش را می بوسد
ـ حالا دیگه اخم نکن.
زن چیزی نمی گوید...مرد با دست کرمی را که وارد دهانش شده می گیرد و فشار می دهد تا له شود.صدای زنگ در توجه مرد را به خود جلب می کند.
ـ سلام...
مرد سعی می کند در زاویه ای مقابل در قرار بگیرد تا پیر زن داخل را نبیند.
ـ سلام.
ـ فکر کنم این بوی بد از خونه شما باشه
ـ من اینطور فکر نمی کنم!
پیر زن سعی می کند به داخل سرک بکشد ولی مرد مانع می شود
ـ ولی ...
ـ ولی نداره خانم محترم
ودر را می بندد.
ـ بهتره شام بخوریم
مرد به طرف اشپزخانه می رود و بعد از چند دقیقه بر می گردد زن همچنان به دسته گل پژمرده که روی میز غذا خوری است چشم دوخته.
ـ امشب هم حاضری می خوریم
مرد میز را اماده می کند بشقاب غذا را جلوی زن می گذارد و ظرف غذای خودش را می برد تا روی مبل غذا بخورد .
ـ نمی تونی همین جا غذاتو بخوری؟
ـ می خوام تلویزیون ببینم
مرد تلویزیون را روشن می کند و روی مبل ولومی شود...
ـ می تونی اون ظرف خردل را بدی؟
ـ خودت بیا بر دار
مرد دوباره از جایش بلند می شودو به طرف میز غذا خوری می رود
ـ چرا غذاتو نمی خوری
ـ میل ندارم
زن هنوز به گلها خیره مانده
ـ توهم بیا پیش من
مرد ظرف غذا را کناری می گذارد و زیر بغل زن را گرفته و با زحمت کشان کشان اورا تا کنار مبل می برد.
ـ خب بشین اینجا
زن را می نشاند...زن به تلویزیون چشم دوخته
ـ بوی بدی میدی
زن حرفی نمی زند و مرد با ظرف غذا و خردل کنارش می نشیند.
ـ بهتره برم دکتر اعصاب
ـ همیشه بهت گفتم این کارو بکن
مرد خردل را روی سوسیس های سردش خالی می کند.
ـ مواظب باش نریزه
ـ مواظبم
ـ نمی خوای این ماجرای احمقانه رو تموم کنی؟
ـ باز شروع نکن
ـ چرا ؟...فکر می کنی تا کی می شه ادامه داد؟
ـ گفتم ادامه نده
ـ من نمی تونم
ـ گفتم خفه شو ادامه نده
زن ساکت است و به تلویزیون نگاه می کند
ـ تو احمقی که...
مرد عصبانی شده
ـ خفه شو
ـ مواظبم
ـ نمی خوای این ماجرای احمقانه رو تموم کنی؟
ـ باز شروع نکن
ـ چرا ؟...فکر می کنی تا کی می شه ادامه داد؟
ـ گفتم ادامه نده
ـ من نمی تونم
ـ گفتم خفه شو ادامه نده
زن ساکت است و به تلویزیون نگاه می کند
ـ تو احمقی که...
مرد عصبانی شده
ـ خفه شو
ـ تو احمقی که فکر می کنی میشه ادامه داد
مرد با عصبانیت ظرف غذا را به طرف زن پرت می کند
ـ تو جلوی تجزیه رو نمی تونی بگیری!
مرد گلوی زن را می گیرد وفشار می دهد
ـ خفه شو تا خفت نکردم
مرد گلوی زن را رها می کند و از او دور می شود
ـ همیشه وقتی عصبانی می شی همین کارو می کنی!
ـ خواهش می کنم ادامه نده
زن ساکت است .مرد دوباره به کنار زن بر می گردد و صورتش را نوازش می کند.
ـ من خستم ...به من فرصت بده فکر کنم...
مرد جواب خودش را می دهد.
ـ فرصتی نمونده!
مرد به موهای زن دست می کشد...موها کنده می شود! زن ساکت است . مرد دکمه های پیرهن زن را باز می کند.لباس زن را در می آورد و به زحمت لباس زیرش را ...بوی بدی در فضا پیچیده.
ـ نباید به این زودی تصمیم بگیری...
زن هنوز ساکت است و مرد به جای زن جواب خودش را می دهد
ـ تو وقتی عصبانی می شی هیچی نمی فهمی. سه روز پیش که سر اون مو ضوع لعنتی بحث می کردیم ....
مرد حرف خودش را قطع می کند و به سینه های زن خیره می شود قسمتی از سینه شکافته و کرم ها درون شکاف در هم می لولند...مرد به صورت زن نگاه می کند.
ـ دوستت دارم
و دوباره زن را می بوسد ...دهان زن هم پر از کرم است ... بوی گند جنازه همه جا را گرفته...
ـ دوستت دارم
مرد برای دوباره بوسیدن زن به طرفش خم می شود، یک دستش را روی سینه های زن می گذارد سینه زن به خاطر فشار دست له می شود و کرمها بیرون می ریزند.
ـ خدای بزرگ ببخشید حواسم نبود
مرد با عصبانیت ظرف غذا را به طرف زن پرت می کند
ـ تو جلوی تجزیه رو نمی تونی بگیری!
مرد گلوی زن را می گیرد وفشار می دهد
ـ خفه شو تا خفت نکردم
مرد گلوی زن را رها می کند و از او دور می شود
ـ همیشه وقتی عصبانی می شی همین کارو می کنی!
ـ خواهش می کنم ادامه نده
زن ساکت است .مرد دوباره به کنار زن بر می گردد و صورتش را نوازش می کند.
ـ من خستم ...به من فرصت بده فکر کنم...
مرد جواب خودش را می دهد.
ـ فرصتی نمونده!
مرد به موهای زن دست می کشد...موها کنده می شود! زن ساکت است . مرد دکمه های پیرهن زن را باز می کند.لباس زن را در می آورد و به زحمت لباس زیرش را ...بوی بدی در فضا پیچیده.
ـ نباید به این زودی تصمیم بگیری...
زن هنوز ساکت است و مرد به جای زن جواب خودش را می دهد
ـ تو وقتی عصبانی می شی هیچی نمی فهمی. سه روز پیش که سر اون مو ضوع لعنتی بحث می کردیم ....
مرد حرف خودش را قطع می کند و به سینه های زن خیره می شود قسمتی از سینه شکافته و کرم ها درون شکاف در هم می لولند...مرد به صورت زن نگاه می کند.
ـ دوستت دارم
و دوباره زن را می بوسد ...دهان زن هم پر از کرم است ... بوی گند جنازه همه جا را گرفته...
ـ دوستت دارم
مرد برای دوباره بوسیدن زن به طرفش خم می شود، یک دستش را روی سینه های زن می گذارد سینه زن به خاطر فشار دست له می شود و کرمها بیرون می ریزند.
ـ خدای بزرگ ببخشید حواسم نبود
زن ساکت است .
ای باب اين عجب چيزی بود. حرف نداشت!
ReplyDeleteسلام ... خيلی جندش آور بود....
ReplyDeleteجالب بود و وحشتناک هنوز توی شوکم!!!
ReplyDeleteسلام انگار قبلا می دونستم
ReplyDeleteاين را قبلا هم خوانده بودم.
ReplyDeleteقبلا خونده بودم...شبيه يه تيکه از بوف کور به نظرم مياد...
ReplyDeleteآپ نمی فرماييد
ReplyDeleteآپ نمی فرماييد
ReplyDeleteاين را در هفت دو يا سه، خوانده بودم/ به نظرم داستان خوبي بود/ ديالگهايش رئال خوبي هستن/.
ReplyDeleteبوی گند جنازه همه جا را گرفته...
ReplyDeleteواقعا شکه شدم/. خيلی خيلی باحال بود/. وبلاگت دوباره مثل سابق جالب شده/. خدا ميداند چقدر دلم از دست آن فروق بازی ها پر بود/!
ReplyDeleteسلام تو که هنوز همونی
ReplyDeleteممممم....اگه احساس تهوع رو بزاری کنار! از همه اين رمانس - تراژدی لذت بردم!
ReplyDeleteنمونه داستانی جالبي بود و بيش از اندازه به سبک هدايت. موفق باشيد.
ReplyDeleteوحيد، يك چيز تازه بنويس/.
ReplyDeleteاه حالم بهم خورد
ReplyDeleteآخرین خبر.نامه ی جدید یغما به شهیار قنبری.
ReplyDeleteتکراريه که قربونت برم
ReplyDeleteخوب بود...
ReplyDeleteخيلي بي هيجان و نپخته بود و داستان از اولش معلوم بود.
ReplyDeleteداستان جالبی بود معرفت و وفای مرد هم قابل تحسین
ReplyDeleteسلام
ReplyDeleteواسه اولین بار اتفاقی رسیدم به اینجا به نظرم فوق العاده بود همینطور داستانهای کوتاهتون.
موفق باشید و مانا
جالب بود. اما شايد بهتر بود ديالوگ زن نبود و به جاي آن مرد از زبان خودش توهماتش را ميگفت.
ReplyDeleteمنظورم این بود که طوری نشون می دادی که داره فکر می کنه. راستش خودم هم نمی دانم چه طوری. شاید اگر صوت داشت می تونستی صدای زن رو به صورت نجوا نشان بدی یا صداشو اکو کنی اما نمی دونم چطور می شه این کار رو در داستان کرد.
ReplyDeleteجوونیات یه بار سورئالیست رو له کرده بودیااا
ReplyDelete[سلام.جالب بود.ولی خیلی چندش بود
ReplyDeleteوقتی تموم شد یخ کردم یه لحظه- خیلی ناز بود واقعا - مرسی
ReplyDeleteکارت خیلی درسته
ReplyDeleteخیلی خیلی قشنگ فضا رو ترسیم کردی.
ReplyDeleteبه نظر من این کارت حرفه ای تر از کامیک هات باد !
عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی :×
ReplyDeleteجالب بود چون تا حالا چنین چیزی نخونده بودم.اما اینکه چنین چیزی رو ساختی با این جزئیات و توی ذهنت پر و بال دادی....واسه خودت نشونه بدیه.مواظب باش. ولی کمیکها عالیند.موفق باشی
ReplyDeleteاه... اه... حالم به هم خورد... نه به اون کاریکاتورهات نه به این...!
ReplyDeleteآقا یه بار ما رو بردی بالا بعد کوبیدی زمین
ReplyDeleteدیگه از این بلاها سره ما نیار
سلام
ReplyDeleteاز فروردین 87 تا اینجا دونه دونه خوندم و دیدم عالی بود .دمت گرم.
سلام
ReplyDeleteمن برعکس محمد از اینجا شروع کردم
البته قبلا چندین طرح از شما را دیده بودم
خیلی جالبند
راستی به شما لینک دادم
موفق باشید
سلام وحید جان
ReplyDeleteواقعا عالی بود .می دونی تو این دنیای به ظاهر متمدن خودمون هنوز خیلی ها هستن که نمی فهمن طنز برای خنده نیست برای گریه است به حال خودمان چه درد عظیمی است خندیدن به چیزایی که هر روز توی همین محله های به متمدنمون هنوز شاهدشون هستیم . ولی می خندیم .وحید جان من یه حرفی دارم می گم ای کاش زمانی بمیرم که هنوز زنده ام .نمی دونم .....
داستانت خیلی تاثیر گذار و قشنگ بود ، شاید بشه گفت مدرن صادق هدایت. اما از اونجاییش که گفتی کرم را از دهانش بیرون آورد ، تابلو شد که زنه یک جسد پوسیدس ، اما بازم دمت گرم.....
ReplyDeleteنمي دونم چي بگم !
ReplyDeleteسردرد گرفتم...
خیلی مزخرف بود
ReplyDeleteاز سر کنجکاوی کامل وب لاگتونو خوندم می تونم بگم تو این چند سال انقد از خوندن بلاگ لذت نبرده بودم. اما این پستو که دیروز خوندم با اینکه خیلی خوشم اومد اما 24ساعت هیچی نمی تونم بخورم. از صادق هدایتم زنده تر نوشتین
ReplyDeleteببخشید و لی حالت تهوه بمن دس داد
ReplyDeleteکمتر کسی این سبک رو می پسنده.
ReplyDeleteبه نظر من عالی بود.
خوب اگه همون اولش کرمو نمیگفتی خیلی جذاب تر میشد!!!!
ReplyDeleteخوشمان امد
ReplyDeleteوحید جان خیلی عالی بود.واقعا تصور از دست دادن کسی که دوستش داری خیلی سخته چه برسه به . . .
ReplyDeleteجالب بود؛
ReplyDeleteنمیدونستم قدرت قلمت هم اینقدر خوبه.
bahid , kheili khoob e . karte wild wadi midi ? :)))
ReplyDeleteجالب بود كه تا حالا اين پست را نخونده بودم متفاوت بود وحيد :)
ReplyDeleteراستش من فقط دو ساله با کارهات آشنا شدم، خوندن این مطلب به عنوان اولین کار واقعا من رو شوک زده کرد! خیلی جالب بود، خیلی هم تلخ... واقعا قشنگ نوشته بودی...
ReplyDeleteسلام وحید جان
ReplyDeleteممنون از تمام کارهای پر معنایت داستان عجیبی بود عجیب است که نمیتوانیم گاهی با زنده ها زندگی کنیم اما با مرده ها چرا؟؟؟مطلبت قابل تاءمل است و تلخ
ممنون از اینکه باز هم برای ما ایمیل میدهی و ما را در داشته هایت سهیم میکنی هنرت گویاست
موفق باشی
سلام!
ReplyDeleteشاید واسه خیلی ها چندش آور باشه، دلیلش هم حس میکنم اینه که عشق رو درک نکردن!
واقعآ فوق العاده بود، محشر بود...
تنکس!
من که هیچی نفهمیدم... یعنی موضوع ساده بود... خوب زنه مرده ،مرده هم زنشو دوست داشته !!! یعنی پیچیده تر از اینه داستان؟ نمی دونم !!!
ReplyDeleteسلام اقای وحید ایده بسیار عالی ومدرنی داری امیدوارم که درزندگی هنری وشخصیت همیشه موفق وسربلند باشی
ReplyDeleteخیلی جالب بود
ReplyDeleteاین رو خودت نوشتی اقا وحید ؟؟؟ عالیه ! سوژه بسیار خوبه ... تبریک به این استعداد جدید ...
ReplyDeleteدرود دوست عزیز
ReplyDeleteو ممنونم از دعوتت
داستان جالبی بود و عشق ونفرت را با تصاویر خوب بیان کرده بودیدو با مهارت در یک داستان کوتاه تمام آبشن های مرگ وعشق وجنایت و بیماری شیزوفرنی را گنجانده بودید ممنونم لذت بردم
یاد ستون «ایستگاه مرگ» توی مجله طنز و کاریکاتور افتادم. یادته وحید؟! یادش به خیر...
ReplyDeleteتــلــخ بــود وحــيـــد،خــيــلـــي تــلـــخ...
ReplyDeleteخوب بود ؛ اول گیج شدم ، بعد غافلگیر ، سپس ناراحت ،آفرین و سپاس.
ReplyDeleteاين که مي اين مي گين ايده جديد مديد اينا به نظرم چرت مي گين کار کار قشنگ و قوي بود اما ايده جديد نبود . . .
ReplyDeleteخيلي عالي بود
ReplyDeleteخيلي زياد
سلام. یادش بخیر... یادم میاد این نوشته تو... چند بار خوندمش و به قلمت تحسین گفتم... هنوز هم عالی هستی... چقدر زود گذشت... چقدر بیشتر حس و حال خوندن و نوشتن داشتیم ... چقدر آزاد بودیم... یادش بخیر... به امید روزهای سبز پر از آزادی و شادی و هفتاد سالگی هفت... پاینده باشی
ReplyDeleteسلام
ReplyDeleteهفت سالگی وبلاگت مبارک
تولدتت مبارک 120 ساله شی
ReplyDeleteسلام
ReplyDeleteموضوع تکراری بود، ولی کار پرداخت قشنگی داشت که با ارزشش کرده بود. کارهای جدیدتون خیلی اصیل تر هستند و نوآوری بیشتری دارند. تبریک می گویم به خاطر پیشرفت در کار.
یکی از قشنگ ترین داستان هایی بود که تو عمرم خوندم، ممنون وحید
ReplyDeleteسلام استاد.
ReplyDeleteیادش بخیر من اینو خیلی وقت پیش (البته 7 سال پیش نبود)توو وبلاگتون خوندم که 10 دقیقه مات این داستان شدم .
فکر کنم جزء اولین مطالب وبلاگتون بود.
همیشه سربلند و موفق باشید . سال نو مبارک.
in faza sazi matn mano yade bofe kore sadeghe hmayat mindaze
ReplyDeleteخیلی جالب بود!
ReplyDeleteهنوز تو شوکم واقعن زیبا بود
ReplyDeleteوای...
ReplyDeleteتاثیرگذار و عالی
ReplyDeleteعزیزجان! نیازی نیست برای اینکه کیفیت بالایی داشته تصاویر، آنها را همان طور روی سایت بگذارید. خیلی زیاد است یک عکس وقتی یک مگابایت حجم دارد. شما می توانید از ادیتورهای مختلف عکس استفاده کنید و گزینه "کمپرس فور وب" را انتخاب کنید. تا ضمن کم حجم کردن آن کیفیت هم لحاظ شود.
ReplyDeleteمنو کاملا برد تو فضا
ReplyDeleteاحسنت
نمیدونم بقیه چرا انقد خوششون اومده!!!البته سبک نوشتن خیلی قشنگ و خوب بود.ولی داستان از همون ابتدا معلوم بود و جذابیت و هیجانی نداشت.مخصوصن اونجایی که لو دادی کرم را از دهنش در آورد.
ReplyDeleteبه هرحال خیلی خوشحالم از آشنایی با وبلاگه شما.
مرسی
بس متأثر شدم
ReplyDeleteخیلی باحال بود ... تولد 7 سالگی وبلاگت مبارک
سلام وحید عزیز من چند سال که شمارو میخونم (میبینم ) اول اینکه تولد 7 سلگی تون مبارک دوم اینکه شما ف ی لتر نیستید !!! نمیونم چرا !! معجزه شده !!
ReplyDeleteوااااااااااااوووو، خیلی اتفاقی بعد این همه مدت دیدم اااااا، دوباره بلاگ زدی !!!!! اون زمان که پرشن بلاگ بودی، همیشه بهت سر می زدهم، یه مدت دنبالت گشتم، پیدات نکردم دادا :دی خوشحالم که میبینم هنوز پابرجایی، با کارایی که واقعا از دیدنشون لذت میبرم ... عاشق این نوشتت بودم.
ReplyDeleteچندش
ReplyDeleteنوشتن خوبه
ReplyDeleteادامه بده
فوق العاده بود. تبریک بابت این همه استعداد
ReplyDeleteDeep!
ReplyDelete